نمیدونم شماهایی که اینو میخونید تا به حال تجربه بختک رو داشتین یا نه. اما خب من سالهاست که گرفتارشم و تا حالا هیچ تلاشی هم برای درمانش نکردم.
دیشب یکی از اون صدها شبی بود که چندین و چند بار گرفتار بختک شدم. اما چیزی که دیشب رو متمایز میکرد گرفتار شدنم به طولانیترین و سنگینترین بختکی بود که توی این چند سال تجربه کردم.
تمام پروسهش رو یادمه. داشتم خواب میدیدم که از دور میدان شهر دارم به سمت خونه پیاده میام که یهو همه جا تاریک شد و من ( بهتره بگم اون چیزی که اسمش رو روحم میزارم ) با سرعتی شدید به سمت بالا کشیده شد. مغزم هشیار بود اما نمیتونستم هیچ حرکتی رو انجام بدم. اینقدر این حالت شدید بود که برای چند ثانیه فکر کردم مردم و همه چی داره تمام میشه. اما عجیب اینه که هیچ نوع ترسی نداشتم، برعکس یکجور حس تسلیم نسبت به اتفاقی که داشت میافتاد داشتم و از بیش اتفاقی ( مرگم ) رو قبول کردم. بعد از اینکه بعد از حدود بیست ثانیه بختک ولم کرد و تونستم چشمهام رو باز بکنم حس عجیبی داشتم. نمیتونم اون حالتم رو توصیف بکنم. تنها چیزی که برام جالبه اینه که فهمیدم اگه آدم با مرگ روبرو بشه احتمالن خیلی زود تسلیم اون میشه و این مرحله از زندگیش رو به راحتی قبول میکنه، شاید چارهیی دیگهیی هم نداشته باشه. این تجربه رو حتی وقتی که یکبار چندین سال پیش خواستم یه تجربهی نزدیک به مرگ رو هم تجربه بکنم کسب نکرده بودم.
بختک و تجربهیی نزدیک به مرگ
ژانویه 28, 2011تقسیم عادلانه
ژانویه 21, 2011من همسن و سال پسر تو هستم
تو همسن و سال پدر من هستی
پسر تو درس میخواند و کار نمیکند
من کار میکنم و درس نمیخوانم
پدر من نه کار دارد، نه خانه
تو هم کاری داری هم خانه، هم کارخانه
من در کارخانه تو کار میکنم
و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است
سود آن برای تو، دود آن برای من
من کار میکنم، تو احتکار میکنی
من بار میکنم، تو انبار میکنی
من رنج میبرم، تو گنج میبری
من در کارخانه تو کار میکنم
و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست
وقتی که من کار میکنم، تو خسته میشوی
وقتی که من خسته میشوم، تو برای استراحت به شمال میروی
وقتی که من بیمار میشوم، تو برای معالجه به خارج میروی
من در کارخانه تو کار میکنم
و در اینجا همه کارها به نوبت است
یک روز من کار میکنم، و تو کار نمیکنی
روز دیگر تو کار نمیکنی، من کار میکنم
من در کارخانه تو کار میکنم
کارخانه تو بزرگ است
اما کارخانه تو هر قدر هم بزرگ باشد
از کارخانه خدا که بزرگتر نیست
کارخانه خدا از کارخانه تو و از همه کارخانهها بزرگتر است
در کارخانه خدا همه کارها به نوبت است
در کارخانه خدا همه چیز عادلانه تقسیم میشود
در کارخانه خدا، همه کار میکنند
در کارخانه خدا، حتی خدا هم کار میکند
قیصر امین پور
چهاردهم شهریور
سپتامبر 4, 2009چهاردهم شهریور قبل از سال هزار و سیصد و شصت و دو روز خاصی نبودش و بعد از سال هزار و سیصد و شصت و دو هم روز خاصی نشد.
پینوشت: مرگ کسب و کار من است.
. . .
سپتامبر 2, 2009برای خاطر این که زن قوّت بیشتری داره، سهم زن در زندگی از لحاظ زجر و مشقت خیلی خیلی بیشتره. حتی در یک جامعهی مرفه. تو وقتی یُبس میشی و میخوای بری برینی سختهاته. خوب، زن باید از خودش بچه بیرون بیاره. اون دردی که میکشه، فریادی که میکشه، اون مهمه. باید نُه ماه حمل بکنه اون بچهرو تو شکم خودش. این خودش مهم هست دیگه. مهم نیست؟ مهمه دیگه
نوشتن با دوربین – رو در رو با ابراهیم گلستان – صفحه 190
پینوشت: هر چند زیاد نه اما یه خورده خوشم اومد ازش
شاید شروع دیگر
آگوست 11, 2009احساس میکنم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم، اما عجیب مایلم که اینجا رو دوباره داشته باشم، شاید شروع کردم.
تا ببینم چی پیش میاد.
بوگیر توالت
مارس 10, 2009همیشه یه بوگیر توالت از خودش آویزون میکرد، بس که زندگیش بوی گه گرفته بود.
من هستم
ژانویه 19, 2009دکارت میگفت : «من فکر میکنم ، پس هستم
آلبرکامو میگفت : «من طغيان میکنم ، پس هستم
و فریدون مشيری گفته است:
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان ِ خود،
از افسون اين خمخانه
سرمستيم
در من اين احساس:
مهر میورزيم،
پس هستيم!
پ.ن: این رو امروز روی هاردم پیدا کردم، یادم نمیاد خودم نوشته باشمش و همچنین یادم نمیاد از جایی کپی کرده باشم، کلن چیزی یادم نمیاد.
روزمرگی، روزمرگی، روزمرگی
ژانویه 11, 2009مثل تمام چند سال گذشته امروزهام هم به روزمرگی میگذره، کلن احساس میکنم توی پنج شش سال گذشته هیچ غلطی نکردم، غیر وقتهایی که پروژهیی به تورمون میخوره و چند هفتهیی درگیر اون میشم، راست گفتن مرد رو برای کار کردن ساختن، من وقتی کار میکنم شادابترم حتی وقتی که میدونم و مطمئنم که از این کار کردن چیزی نصیبم نمیشه.
بیست و پنج دی ماه دو تا امتحان رو در یک روز دارم و احساس میکنم که اصلن آماده نیستم، نمیدونم چرا با اینکه هیچ علاقهیی به این مدرک ندارم اما هنوز هم تلاش میکنم که درسم رو تمام بکنم و این مدرک کوفتی رو بگیرم. نمیدونم درسته که بگم برام دعا کنید که این دو تا امتحان رو به سلامت بگذرونم یا نه؟
قالب وبلاگ رو هم عوض کردم، خودم تصورم اینه که این قالب یه جور سادگی گیرا داره که آدم رو جذب خودش میکنه، خودم که خیلی دوستش دارم.
سعی میکنم بیشتر به این وبلاگ برسم تا خدا چی بخواد.